و شبی به یاد ماندنی با نیکوکاران موعود ......
گزارشگر: مریم طالشی
اتاق کوچک برایشان حکم خانه را دارد. یک اتاق کوچک، یک مادر و دو پسر. صدای چرخ خیاطی، موسیقی روزهایشان بوده است. نشانی از پدر نیست. مادر دست تنها پسرها را بزرگ میکند. پسرها درس میخوانند. یکی شان رتبه سه رقمی کنکور را میآورد و آن یکی، نه رتبه دو رقمی، نه یک رقمی بلکه رتبه یک را میآورد. شاگرد اول کنکور. حالا مادر و پسر روی سن هستند. حضار برایشان دست میزنند. مادر بغض میکند. اشکها سرازیر میشود. پسر، همان که شاگرد اول کنکور است، خم میشود تا دست مادر را ببوسد. آنها اینجا هستند؛ کنار دیگر اعضای «موعود» که اسمش خوب میچرخد در دهان. وعدههای خوب میدهد. آینده، کودکان، تحصیل. با این کلمات یک جمله بسازید. دو جور میشود نوشت. بستگی دارد که چه به ذهن بیاید. «کودکان با تحصیل آینده را میسازند.» «کودکان باز مانده از تحصیل از آینده باز میمانند.»
راستی «کار» را یادم رفت. میان جملهها اگر میتوانید این کلمه را هم جای دهید. جوری که بار خستگی اش به چشم بیاید. جوری که بشود حس کرد بچه کوچک، همان که باید تحصیل کند تا آینده را بسازد، چطور سرچهارراه نداری، بچگی نکرده، پیر میشود. موعود، بچههای کار را استخدام میکند. نه برای اینکه آنها را در کارگاههای نسبتاً تمیز و امن بنشاند و کارهای سبک و در حد توان ازشان بخواهد و بگوید که ببینید چقدر به فکر بچهها هستیم؛ بلکه برای آنکه درس بخوانند و مدرسه را به خاطر شندرغاز بخور و نمیر رها نکنند. دستمزد میدهد برای تحصیل. تنها هم نیست. یارانی دارد که همپایش بودهاند. یاران بیشتر میخواهد تا سهم کودکان کم شانس، همانها که آنقدر بخت یارشان نبوده که در خانوادههای برخوردار چشم باز کنند، کنار هم بگذارد. یاران موعود در چهارمین جشن قلک شکن این انجمن گرد هم آمدند تا پیمان یاری شان را تجدید کنند. «شوق مهربانی»؛ این عبارتی است که بر در و دیوار نقش کردهاند و بر زبان میآورند و دلشان از تکرار آن لبریز میشود. چرا نشود؟! وقتی پسر لاغر اندام که کودکی موعودی بوده، میرود بالای سن و همه میدانند که شاگرد اول کنکور است و صورت مادر از تماشای عزیز دلش، غرق در شادی و غرور میشود.
قلکهای کوچک که دستهای کوچک کودکان نیکوکار، رنگ آمیزی شان کردهاند، یکی یکی شکسته میشود. مردم برای چهرههای مورد علاقه شان دست میزنند. همانها که یار موعود هستند و هزار و یک گرفتاری، باعث نشده تا نیت خیرخواهانه شان را فراموش کنند؛ چهره هایی همچون جمشید مشایخی، حسن پورشیرازی و محمد حسین لطفی که لطفشان را از موعودیها دریغ نکردهاند. پای ورزشیها هم البته به سرای موعود باز است. نیما نکیسا، یکی از سفیران موعود و یار این انجمن است. دروازه بان خوش قامت و خوش آوازه، با عشق صحبت میکند وقتی که میگوید:«به نظرم قهرمانان واقعی این کشور، همان مادرانی هستند که با کمترین امکانات فرزندانشان را بزرگ میکنند و آنها را به مدارج بالا و سطوح بالای جامعه میرسانند. زنانی که آنقدر غیور هستند که میتوانند خانوادهای را بدون حضور مرد بچرخانند و به بهترین نحو به سرانجام برسانند. باید دستبوس چنین مادرانی بود و من دستبوس تمام این بزرگان و خیران هستم.» نکیسا تنها از دور دستی بر آتش نگرفته؛ او رفیق روزهای سخت است. کسی که میآید و بچههای جنوب شهر را جمع میکند و به آنها تمرین میدهد. آنهایی که گاه آنقدر بین لایههای سخت و پر پیچ و خم شهر گم میشوند که هیچ چشمی قادر به دیدنشان نخواهد بود، حتی اگر کوهی از استعداد باشند. روزهای اول را دیگران نقل میکنند از دروازهبان دل بزرگ که تا چند وقت دیگر مدرک دکترایش را در رشته آسیب شناسی ورزشی میگیرد از اینکه بچهها که سر تمرین میآمدند، قمه را باز میکردند و کنار میگذاشتند و بازی میکردند و چند وقت بعدش، دیگر قمه را به کل بوسیدند و کنار گذاشتند و حالا جایشان خوب خوب است.
همه میدانند که بچههای تحت پوشش موعود، یا بیسرپرستند یا بدسرپرست. از پارتی و آشنای گردن کلفت هم خبری نیست که احتمالاً پایشان را جایی آن بالا بالاها باز کند. نیما قول میدهد پسرهای موعود را، آنهایی که علاقه دارند ببرد سر تمرین و ازشان تست بگیرد تا خدا پارتیشان شود و نیما، یارشان. نکیسا میگوید: «کنار مردانی آموزگاری را یاد گرفتیم که کارشان تجارت نیست؛ کسانی مثل مجید جلالی که از مربیان تأثیر گذار زندگی من است چه به لحاظ شخصیتی و چه به لحاظ فنی. حالا هرچه قدر استطاعت داشته باشم حاضرم به این بچهها کمک کنم.»
او یکی از قلکها را به مزایده میگذارد. ۱۰۰ هزار تومان. دستها یکی یکی بالا میرود. تعداد قلکها زیاد است. قلک سفالی در نهایت ۸۵۰ هزار تومان فروخته میشود. قلکهای بعدی هم خریدار دارد.
پیراهنی که قرار است مدرسه نیکوکاری بسازد
قرار است یاران موعود هر روز بیشتر شوند. جواد نکونام چهره ورزشی دیگری است که به جمع موعود اضافه میشود. زیر نور سن تالار ایوان شمس، بلند بالا و مشکی پوش ایستاده. او از هادی نوروزی، کاپیتان تازه درگذشته پرسپولیس یاد میکند و برای خانواده او از خدا صبر میطلبد. قرار است کاپیتان نکونام، پیراهن شماره ۶ خود را به نفع کودکان موعود به مزایده بگذارد. او میگوید:«برای من باعث افتخار است که در جمع خیران عزیز هستم و خوشحالم که میتوانم سهمی در این کار داشته باشم. البته بقیه بچههای تیم ملی هم در این کار سهیم هستند چرا که امضای همه شان روی پیراهن قشنگ کشورمان است.» آن وقت پیراهن را بالا میگیرد و به حضار نشان میدهد. جمشید مشایخی کنار دستش ایستاده. نکونام پیراهن شماره ۶ را تقدیم استاد میکند. گذاشتن اسم مزایده برای فروش پیراهن، آنقدرها هم شاید مطلب را نرساند. بحث خرید و فروش هم نیست. بیشتر، یک جور کل کل دوستانه است. شبیه یک مغازله مهربانانه از سر شوق. مثل مبالغی که با نیت خیر به پای پیراهن ریخته میشود و مزایده اصلی، ببخشید، مغازله مهربانانه اصلی قرار است تا پایان سال در برنامه نود یا خندوانه برگزار شود تا خرید و فروش نمادین صورت گیرد و پیراهن بعد از فروخته شدن، یکراست به موزه آستان قدس رضوی برود.
اعظم حاج یوسفی، مدیر انجمن خیریه موعود ایرانیان میگوید: «موعود اولین مؤسسهای است که سعی دارد به کودکان آموزش نیکوکاری دهد تا در کنار بچههای برخوردار، کودکانی هم که شرایط مالی مناسبی ندارند، از امکان تحصیل برخوردار شوند. ما تلاش داریم کودکان کار را به مدرسه برگردانیم و به آنها دستمزد دهیم تا درس بخوانند. این مراسم هم در همین راستا برگزار شده است. قلک هایی که کودکان نیکوکار به نفع دوستانشان پر کردهاند در این مراسم شکسته میشود و برای تحصیل کودکان تحت پوشش هزینه میشود. فروش پیراهن جواد نکونام هم در این راستا است و قرار است کارهای خوبی در آینده با عواید حاصل از آن صورت گیرد.»
او ادامه میدهد: «امیدواریم با همت مردم، هنرمندان و ورزشکاران، فروش این پیراهن آغازی شود برای ساخت اولین مدرسه نیکوکاری در کشور. ما میدانیم که دغدغه والدین ما آموزش زبان، موسیقی، فوتبال و دیگر مهارتها به بچه هاست و در همین راستا هم هست که مدارس زبان، موسیقی و فوتبال در کشور دایر میشود اما مدرسهای به نام مدرسه نیکوکاری نداریم. این یک واقعیت است که اگر کودکی تمام مهارتها را یاد بگیرد اما در آینده این مهارت و قابلیت را نداشته باشد که به همنوع خود کمک کند، نمیتواند انسان کاملاً موفقی باشد. به امید روزی هستیم که تمام کودکان کشور ما کودک نیکوکار باشند و وظیفه خودشان بدانند دست بغل دستیشان را بگیرند که هیچ کودکی دیگر زمین نخورد.»
یاد روزی میافتم که برای اولین بار با موعودیها دیدار کردم. زیاد دور نیست. روزی که وعده ماهانه شان بود در ساختمان قدیمی خیابان تیردوقلوی میدان خراسان؛ خانه پدری خانم حاج یوسفی که محلی است برای قرار آنهایی که تحت پوشش موعود هستند. هرکدام کارتی دارند و اسم شان در دفترچهای ثبت شده است. رخت و لباسشان را از میان لباسهای نو و کهنهای که خیران آوردهاند، جدا میکنند و یک بسته مواد غذایی تحویل میگیرند. کمک کوچکی که اندک مجالی به آنها میدهد برای کمی نفس کشیدن. اصلاً شانس و اقبال را بگذاریم کنار؛ تا کی بنشینیم و غصه بدشانسی را بخوریم که ایکاش چنان بود و چنین میشد. فرض کنیم خودمان جزو همان بچههایی بودهایم که در کوچه پس کوچههای جنوب شهر، میان نداری و ناچاری پرسه میزنند و آخر سر هم یا سر از سرچهارراهها در میآورند یا به خلاف کشیده میشوند.
همت عالی آنها که میتوانند و به اصطلاح دستشان به دهانشان میرسد، میتواند چراغ کلاسهای درس را برای تمام کودکان کار روشن کند.
18 مهر 94 روزنامه ایران
نوشتن دیدگاه